دلمان می خواست امروز را تا لنگِ ظهرمی خوابیدیم .
حال لنگ ظهرهم نشد, نشد
همان بین ساعت 9 تا 10 من که نمی دانم چه لنگی می شود
خب دوست داشتم تا همان لنگ می خوابیدم که نخوابیدم
یعنی نگذاشتند که بخوابم.
می گویم : حال نمیشود بیخیال رفتن شویو یا اندکی تاخیر بنمایی
تا بلکه این چشمانمان از خواب باز شود..
می گوید:نه قربانت شوم من, اصلا راه ندارد بجنب که دارد دیر می شود.
حتما وقتی می گوید راه ندارد خب راه ندارد دیگر..
می رویم....
زمان بازگشت ورق برگشت
دلی که راضی به رفتن نبود حال راضی به آمدن نمی شد..
+ این عکسو چون بامزه بود گذاشتم :)